Tuesday, November 07, 2006

تو ... مقدس، ابدي و لايتناهي

ديدي كه هر اتفاق خوبي تنها نتيجه قلبي پاك بوده است ... و خواهد بود ... و قلبت را پاك كردي ... و ساده تر شدي ... و
سادگي يعني رهايي ... و همين است كه اينجايي و هنوز مشتاقي ... و حالا مي شنوي ... صداي خود ابدي ات را كه از دروني ترين لايه هاي
وجودت با تو حرف مي زند ... من جانم و آگاهي ... تو جسمي و ذهن ... و من اصل تو ام، خود متعالي تو، خود لايتناهي تو ... توي بي نهايت ...
توي مقدس ...
وقتي فراموشم مي كني ... و فراموش مي كني كه اين زندگي تنها يك تجربه كوچك در ابديت توست ... سقوط مي كني ... و همين است كه جامعه
بشري ... همه بشر امروز، در سراشيبي سقوط است ... و همين است كه ارزش هاي امروز، همه بي ارزشي است. و تو تنها وقتي نجات مي يابي كه مرا
دوباره پيدا كني، ... خود لايتناهي ات را ... اصل ات را ... و همين است كه تو هر چند موفق، هنوز در درون، به دنبال چيزي مي گردي، هنوز به آرامش نمي
رسي، هنوز يك چيزي كم است، ... و آن ... قداست تو ... ابديت تو ... اصل توست
بيا اين ديدار را گرامي بداريم، ... اين دم را كه براي همه پيش نمي آيد ... و چه مي شد اگر پيش مي آمد ... بيا بيشتر آشنا شويم؛ حكايت من و تو
كه حكايت جان است و جسم ... و من كه از ازل بوده ام اين بار در تو تجلي يافتم، خيلي پيش از تولد، ... پيش از جنين ... پيش از تصميم ... و تو از من
زاده شدي ... از سكوت ... از ابديت ... از قداست ... من آگاهي ام، تو جسم بودي و ذهن ... تا اينكه آمدي ... جنين ... نوزاد ... و آگاه بودي و ساده، جز
شادي و رهايي نمي شناختي و لحظه ها را يكي يكي زندگي مي كردي ... سكوت بودي ... و در گفتگويي آرام با من ... تا نفس پيدا شد تا مشغولت كند، تا
در شلوغي انديشه ات صدايي از من نشنوي ...
... نفس، خشم را به تو آموخت، كينه را، حسد را، اندوه را، قالب را، تا گفتگوهاي دروني تو را ... ذهن تو را ... آشفته كرد ... و ناپاكي ها ... كه از طبيعت
نبودند ... از خدا نبودند ... و جسم تو آنها را نمي شناخت به اين آشفتگي دامن زدند ... تصاوير آلوده، افكار آلوده، صداهاي آلوده، گفتار آلوده و غذا هاي
آلوده، جسم و ذهن تو را پريشان كردند و قيل و قال نفس را بيشتر و بيشتر ... تا سكوت را از تو گرفتند ... و سكوت زبان گفتگوي من بود با تو ... و من
آرام آرام فراموش شدم ... و تو حتي فراموش كردي كه لايتناهي هستي، مقدسي، ابدي هستي ... و زميني شدي ... و سقوط كردي؛ دست و پا زدن هاي بي
نتيجه، روابط آزرده، تحقيرها، خشم ها، كينه ها، حسادت ها، پريشاني ها، بيشتر خواهي ها، فرافكني ها ... و مشكلاتي كه به آنها عادت كرده بودي و فكر
مي كردي كه زندگي همين است، براي همه تلخ است، همه حقيقت همين است ... زمين ... و زندگي زميني ... و غافل بودي كه آرامش و سعادت چنان به
تو نزديك است ... كه در توست ... در ذره ذره تو ... من ...
... و من آنقدر فراموش شدم كه حتي نمي پذيري كه زماني بوده ام ... چنان كه آمدند و گفتند و گوش نكردي ... اما چه باك كه حالا سكوت كرده اي ...
كه بشنوي ... و مرا تجربه كني ... و سعادت را ... و اين بي شك بزرگترين اتفاق زندگي توست ... همان كه هميشه در انتظارش بوده اي ...
... همه آنچه تو را به سعادت مي رساند بازگشت تو به اصل خويش است ... بازگشت به من ... توي لايتناهي ... خود مقدس تو
... و تو تنها در سكوت و آرامش است كه مي تواني به من باز گردي ... وقتي نفس را و گفتگوهاي دروني ات را آرام مي كني.

هرگاه با مشكلي مواجه مي شوي به من بازگرد ... به درون ... و به خاطر بياور كه تو موجودي الهي هستي و همه اين زندگي تنها يك
تجربه كوچك فيزيكي است در زندگي ابدي و مقدس تو، تجربه اي كه بارها و بارها تكرار مي شود ... و به خاطر داشته باش ... تو لايتناهي هستي ...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home